چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ شهاب 
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتي عاشقم شد که ديگه دير شده بود
حالا مي فهمم که چرا اول قصه ها ميگن؛ يکي بود يکي نبود !

يکي بود يکي نبود. اين داستان زندگي ماست.
هميشه همين بوده. يکي بود يکي نبود ...
برايم مبهم است که چرا در اذهان شرقي مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمي گنجد؟
و براي بودن يکي، بايد ديگري نباشد.

هيچ قصه گويي نيست که داستانش اين گونه آغاز شود، که يکي بود، ديگري هم بود ... همه با هم بودند.
و ما اسير اين قصه کهن، براي بودن يکي، يکي را نيست مي کنيم.

از دارايي، از آبرو، از هستي. انگار که بودنمان وابسته به نبودن ديگريست.
انگار که هيچ کس نميداند، جز ما. و هيچ کس نمي فهمد جز ما.

و خلاصه کلام اينکه : آنکس که نمي داند و نمي فهمد، ارزشي ندارد، حتي براي زيستن.

و متاسفانه اين هنري است که آن را خوب آموخته ايم.

هنر "بودن يکي و نبودن ديگري